" اجتهاد و تفقه در دين "
« فلولا نفر من كل فرقه منهم طائفه ليتفقهوا فی الدين و لينذروا قومهم
اذا رجعوا اليهم لعلهم يحذرون »( 1 ) .
يكی از مفكرين عالم اسلامی در اعصار اخير اقبال لاهوری است . اقبال اهل
هندوستان سابق و پاكستان جديد و در يك خاندان مسلمان پرورش يافته است
. او تحصيلات جديد را طی كرده و در همان زمان از تحصيلات قديم فی
الجملهای بهره مند بوده است ولی شور اسلامی را هميشه داشته برعكس
اكثريت قريب به اتفاق محصلين ايرانی كه يك حالت رنگ پذيری عجيبی
نسبت به فرنگيها دارند . اين مرد تحصيلات عاليهای در رشته فلسفه داشته و
كتابها به زبان انگليسی نوشته كه همان كتابها برای مستشرقين جزء مدارك
شمرده میشود . مرد بسيار باشور و از كسانی بوده است كه شم اسلامی داشته و
از آن حمايت كرده است كه تنها اسلام است كه میتواند دنيا را نجات بدهد
، با اينكه خودش مرد متجددی بوده و از افكار امروز حداكثر آگاهی را
داشته است . اشعار زيادی هم
پاورقی :
1 - سوره توبه ، آيه . 122
گفته است . حالا به اين جهت كاری ندارم .
او میگويد پدرم يك جملهای به من گفت كه آن جمله برايم درس شد .
میگويد يك روز صبح مشغول تلاوت قرآن بودم ، پدرم گفت چه میكنی ؟ گفتم
قرآن میخوانم . گفت قرآن را آنچنان بخوان كه گوئی وحی ، برتو نازل شده
است . همين جمله مثل نقشی كه روی سنگ كنده باشند در دلم اثر گذاشت و
از آن به بعد به هر آيهای كه رسيدم تا تأمل و تدبر نكردم رد نشدم .
اين مرد جملهای دارد كه من به مناسبت اين جمله خواستم اسمی از او برده
باشم . اين جمله درباره اجتهاد است . میگويد : " اجتهاد قوه محركه اسلام
است " . شما يك اتومبيل را میبينيد حركت میكند . اين اتومبيل تا يك
نيروئی نباشد كه آن را به حركت در آورد ممكن نيست حركت بكند . جمله
ديگری هم هست از بوعلی سينا كه يك بحث جامعی در كتاب " شفا " دارد
راجع به اصول اجتماعی و اصول خانوادگی . میگويد حوائجی كه برای زندگی بشر
پيش میآيد بی نهايت است . اصول اسلام ثابت و لايتغير است و نه تنها از
نظر اسلام تغيير پذير نيست ، بلكه اينها حقايقی است كه در همه زمانها
بايد جزء اصول زندگی بشر قرار گيرد ، حكم يك برنامه واقعی را دارد ، اما
فروع ، الی مالانهايه . میگويد به همين دليل اجتهاد ضرورت دارد يعنی در
هر عصر و زمانی بايد افراد متخصص و كارشناس واقعی باشند كه اصول اسلامی
را با مسائل متغيری كه در زمان پيش میآيد تطبيق بكنند ، درك بكنند كه
اين مسأله نو داخل در چه اصلی از اصول است .
اتفاقا اجتهاد جزء مسائلی است كه میتوان گفت روح خودش را از دست
داده است . مردم خيال میكنند كه معنی اجتهاد و وظيفه مجتهد فقط اينست
كه همان مسائلی را كه درهمه زمانها يك حكم دارد رسيدگی بكند مثلا در تيمم
آيا يك ضربه بر خاك زدن كافی است يا حتما بايد دو ضربه بر خاك زد ؟
يكی بگويد اقوی يك ضربه كافی است و ديگری بگويد احوط دو ضربه برخاك
بزند ، يا مسائلی از اين قبيل . در صورتی كه اينها اهميت چندانی ندارد ،
آنچه اهميت دارد مسائل نو و تازهای است كه پيدا میشود و بايد ديد كه
اين مسائل با كداميك از اصول اسلامی منطبق است . بوعلی هم لزوم اجتهاد
را روی همين اساس توجيه میكند و میگويد به همين دليل در تمام اعصار بايد
اجتهاد وجود داشته باشد . اين فكرضد فكر اهل تسنن است . در آن وقت اهل
تسنن حق اجتهاد را منحصر كردند ( البته به حسب ظاهر ) به يك افراد معين
، كه در اينجا شيعه با آنها موافق نيست . شيعه میگويد اجتهاد بابی است
كه در تمام زمانها بايد باز باشد . از نظر آنها ابوحنيفه ، مالك بن انس
، شافعی و احمدبن حنبل چهار تا مجتهدند ، مجتهد جائز الخطا هم هستند .
قرآن كريم تعبيری دارد : « و ما كان المؤمنون لينفروا كافه فلولا نفر من
كل فرقه منهم طائفه ليتفقهوا فی الدين ». در تفسير اين آيه بحثهائی است
. ترجمهاش اين است : مؤمنين چنين نيستند كه همهشان يكجا كوچ كنند . چرا
از هر فرقه گروهی كوچ نمیكنند برای اينكه در امر دين تفقه پيدا كنند .
مقصود از اينكه مؤمنين چنين نيستند كه يكجا كوچ كنند چيست ؟ يعنی برای
چه
كوچ كنند ؟ برای اجتهاد . قرآن اين هدف را به اين تعبير ذكر كرده است :
« ليتفقهوا فی الدين »كه از هر فرقهای ، طائفهای در دين تفقه پيدا كنند
. قرآن مسألهای را طرح كرده است به نام تفقه در دين . اين كلمه ، معنائی
بالاتر از معنای علم دين میفهماند . يك علم دين داريم يك تفقه در دين .
علم يك مفهوم وسيعی است . هر دانستنی را علم میگويند ولی تفقه به طور
كلی در هر موردی استعمال نمیشود . تفقه در جائی گفته میشود كه انسان يك
دانش عميقی پيدا بكند يعنی علم سطحی علم هست ولی تفقه نيست . " راغب
اصفهانی " میگويد : التفقه هو التوسل بعلم ظاهر الی علم باطن تفقه
اينست كه انسان از ظاهر باطن را كشف كند ، از پوست مغز را دريابد ، از
آنچه كه به چشم میبيند و حس میكند ، آنچه را كه حس نمیكند درك بكند .
معنای تفقه در دين اينست كه انسان دين را سطحی نشناسد ، يعنی در دين ،
روحی هست و تنی ، در شناختن دين تنها به شناختن تن اكتفا نكند .
ما در احاديث گاهی برمیخوريم به اينگونه مضامين : روزی برسد كه « لا
يبقی من القرآن الا درسه و من الاسلام الا رسمه » ( 1 ) از قرآن جز ياد گرفتن
ظاهری و از اسلام جز نقشی باقی نمیماند . اميرالمؤمنين در يك جا راجع به
آينده بنی اميه كه بحث میكند میگويد مثل اسلام در آن زمان مثل ظرفی است
كه محتوی مايعی بوده است ، بعد آن ظرف را وارونه كرده باشند و آن مايع
پاورقی :
1 - بحار ، ج 52 ، ص 190 ( قريب به اين عبارت ) .
ريخته باشد ، ظرف خالی باقی مانده است . قسمتی از دستورهای دين شكل
ظرف را دارد برای دستورهای ديگری كه شكل آب را دارد . يعنی اين ظرف
لازم است اما اين ظرف برای آن آب لازم است . اگر اين ظرف باشد آن آب
هم نمیريزد اما اگر آن آب نباشد و اين ظرف به تنهائی باشد ، انگار
نيست . اميرالمؤمنين میخواهد بفرمايد كه بنی اميه اسلام را توخالی میكنند
، مغزش را به كلی از ميان میبرند و فقط پوستی برای مردم باقی میگذارند .
تعبير ديگر اينست كه : « و لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا » ( 1 ) در آن
زمان اين لباس را كه نامش اسلام است میپوشند اما مثل اينكه پوستينی را
وارونه پوشيده باشند ، هم خاصيت خودش را از دست میدهد و هم اسباب
مسخره میشود .
خود اينها میرساند كه لباس اسلام را به دو شكل میشود به تن كرد . يك
شكل اينكه يك امر بی خاصيت بی مغز جلوه كند و شكل ديگر اينكه معنی دار
باشد . يكی از رفقا نقل میكرد كه من يك وقتی گرفتاریای داشتم بسيار شديد
. برای انجام يك كار خيلی كوچك كه اصلا زحمت هم نداشت ولی برای من
ارزش فوق العادهای داشت ، به يكی از رفقا مراجعه كردم . او در جواب
گفت كه من الان بايد به نماز جماعت بروم . اگر در اينجا انسان بگويد
اسلام كه اينهمه به نماز جماعت توصيه كرده است ارزش قضاء حاجت يك
مسلمان را از بين برده است ، اين ، غلط است . مگر برای خدا فرق میكند
كه ما نماز تنها بخوانيم يا نماز جماعت ؟ اسلام كه گفته است نماز با
جماعت خوانده شود ، برای اين است
پاورقی :
1 - نهج البلاغه ، خطبه . 107
كه مردم در آن حالی كه حالت روحانيت و معنويت است ، چشمشان به صورت
يكديگر بيفتد و به اوضاع يكديگر رسيدگی بكنند . اينكه گفتهاند اگر نماز
را به جماعت بخوانيد اين مقدار ثوابش زياد میشود برای اين است كه شما
را به يكديگر مهربانتر میكند ، در قضاء حوائج يكديگر ساعیتر میكند . يعنی
نماز را به جماعت خواندن پوستهای است كه مغزی در آن نهفته است . مغز
آن ، عواطف اجتماعی و علاقمند بودن به سرنوشت ديگران است .
اينها دلالت میكند بر اينكه اسلام پوستی دارد و مغزی ، ظاهری دارد و
باطنی . پس تفقه لازم دارد . تفقه اينست كه انسان معنی را به دست
بياورد . اگر آن شخص میگويد اجتهاد قوه محركه اسلام است و يا گفته میشود
اجتهاد در هر عصر و زمانی لازم است و روح اسلام روح ثابتی است در تمام
زمانها همينطور كه بدن انسان متغير و روح تغيير ناپذير است ، اين شبهه
ايجاد نمیشود كه مقتضيات زمان ايجاب میكند حكم اسلام نقض بشود . اينجا
مثالی عرض میكنم : ما در آن قرآن دستوری داريم : « و اعدوا لهم ما
استطعتم من قوه و من رباط الخيل ترهبون به عدو الله و عدوكم »( 1 )
دستوری با كمال صراحت بيان شده ، هدف اين دستور هم ذكر گرديده است .
اسلام دين نيرومندی است . خارجيها هم اين را قبول دارند . " ويل دورانت
" گفته است هيچ دينی به اندازه اسلام پيروان خودش را به نيرومندی دعوت
نكرده است . اسلام میگويد قوی باشيد ، نيرومند باشيد . اسلام از
پاورقی :
1 - سوره انفال ، آيه . 60
ضعف و ضعيف بدش میآيد . اسلام به جامعه اسلامی دستور میدهد كه در مقابل
دشمن آنچه كه در استطاعت داری تهيه بكن . از لحاظ غايت و هدف اين
دستور هم میگويد شما بايد از لحاظ نيروی مادی طوری باشيد كه رعب شما در
دل دشمنانتان باشد . همين الان میبينيد كشورهای بزرگ چه رعبی در دل مردم
ايجاد كردهاند ! قرآن میگويد مسلمانان بايد آنقدر نيرومند باشند كه هر
جمعيت غيرمسلمانی وقتی مسلمانها را میبينند رعب آنها در دلشان ايجاد
بشود برای اينكه خيال تجاوز در دماغشان خطور نكند . يك كسی قدرت و نيرو
میخواهد برای تجاوز ، يك كسی هم قدرت و نيرو میخواهد برای جلوگيری از
تجاوز . قرآن هرگز نيرو را برای تجاوز توصيه نمیكند چون میگويد : « و لا
يجرمنكم شنان قوم علی ان لا تعدلوا »( 1 ) حتی اگر دشمنان خدا به شما بدی
كردند مبادا از عدالت خارج بشويد . ولی اسلام به ديگری هم اجازه تجاوز
نمیدهد . اين يك دستور .
وقتی ما وارد سنت پيغمبر میشويم میبينيم پيغمبر يك سلسله آداب و سنن
را در زمان خودش بيان كرده است كه در فقه به نام " سبق و رمايه "
آورده شده است . در اسلام سبق و رمايه مستحب است . " سبق " مسابقه
اسب دوانی است و رمايه تيراندازی كردن است . اسلام هر نوع برد و باختی
را تحريم كرده است مگر برد و باختهائی كه در زمينه مسابقه اسب دوانی و
يا مسابقه تيراندازی باشد . اين از مسلمات فقه ما است كه يك
پاورقی :
1 - سوره مائده ، آيه . 8
چنين سنن و آدابی در دين هست . حالا اينجا يك وقت هست ما جمود به خرج
میدهيم میگوئيم " « اعدوا لهم ما استطعتم من قوه »" يك دستور است ،
و دستور سبق و رمايه ، دستور ديگری است يعنی اگر پيغمبر توصيه كرده است
كه سبق و رمايه را ياد بگيريد و به فرزندان خودتان هم بياموزيد ، اين يك
علاقهای است كه پيغمبر به اسب و اسب دوانی و تيراندازی و كمان داشته
است . پس اين دستور در تمام زمانها بايد به همين شكل در ميان ما باقی
بماند ! اينطور نيست . " سبق و رمايه " فرزند " « اعدوا لهم ما
استطعتم من قوه »" است . اسلام میگويد شما در تمام زمانها بايد حداكثر
نيرومندی را داشته باشيد . اسب دوانی و تيراندازی از نظر اسلام اصالت
ندارد بلكه شكل اجرائی " « اعدوا لهم مااستطعتم من قوه » " است .
دستور ، آن است ، اين ، شكل اجرائی آن است و به عبارت ديگر جامهای
است كه به بدن آن دوخته شده است . يعنی اسلام برای سبق و رمايه اصالت
قائل نيست ، برای نيرومند شدن اصالت قائل است . نه اينكه بخواهيم
بگوئيم اين دستور چون گفته پيغمبر است اصالت ندارد ! نه ، تفكيكی ميان
دستور خدا و دستور پيغمبر نيست . مسأله اين است كه اسلام در مورد چه
دستوری اجرای خود آن دستور را خواسته است و چه دستوری را اجرا كننده يك
دستور ديگر دانسته است . اين همان حساب تفقه در دين است كه انسان
مقصود را دريابد .
يك مثال ديگر در نهج البلاغه است . نوشتهاند شخصی آمد به حضرت علی (
ع ) اعتراض كرد كه چرا شما محاسنتان را رنگ نمیزنيد ؟ مگر پيغمبر دستور
نداد كه « غيروا الشيب »موی سفيد را
رنگ بكنيد ؟ فرمود چرا . عرض كرد شما چرا اين كار را نمیكنيد ؟ فرمود
اين دستور خودش اصالت ندارد . اين دستور برای منظوری بوده كه در آن
زمان بود ولی حالا ديگر نيست . آن منظور اين بود : در آن زمان عدد مسلمين
كم بود . در ميان سربازان اسلامی كه در جنگها شركت میكردند پير زياد بود
و ريش تمامشان سفيد بود . دشمن كه از دور اينها را میديد ، میديد يك
مشت ريش سفيد در ميان سپاه اسلام است . روحيهاش قوی میشد و در جنگ
قوت قلب نقش اول را دارد . پيغمبر ديد اگر اينها با ريشهای سفيد در
ميادين جنگ بيايند ، اول بار كه چشم دشمن به اينها میافتد ، روحيهشان
قوی میشود . لذا فرمود ريشها را رنگ ببنديد كه دشمن به پيری شما پی نبرد
. اين حاجتی بود مال آن روز . امروز ديگر اين حاجت وجود ندارد و در اين
جهت هر كسی آزاد است . حالا اينجا يك روح است كه اين روح بايد در تمام
زمانها ثابت باشد و آن اينست كه نبايد كاری كرد كه روحيه دشمن قوی بشود
چه در جنگ و چه در غير جنگ . لهذا ما مسلمانها بايد نقايص خودمان را
مرتفع بكنيم ، نبايد طوری رفتار كرد كه غير مسلمان ، مسلمانها را ضعيف و
ناتوان تلقی بكند . اين اصل ثابت ، در يك زمان وقتی بخواهد اجرا بشود
شكل اجرائيش اينست كه پيرمردها ريشها را رنگ بزنند ، اما اين شكل در
تمام زمانها ثابت نمیماند . اين ، معنای تفقه در دين است ، معنای
بصيرت در دين است .
از خصوصيات اسلام است كه اموری را كه به حسب احتياج زمان تغيير میكند
، حاجتهای متغير را متصل كرده به حاجتهای ثابت ، يعنی هر حاجت متغيری
را بسته است به يك
حاجت ثابت ، فقط مجتهد میخواهد ، متفقه میخواهد كه اين ارتباط را كشف
بكند و آنوقت دستور اسلام را بيان بكند . اين همان قوه محركه اسلام است .
يكی از جمودهائی كه اخباريين به خرج میدهند تحت الحنك انداختن است .
اتفاقا ما دستور هم داريم . مرحوم فيض كاشانی با اينكه مرد اخباری مسلكی
است ولی در عين حال نيمه فيلسوف است . همين امر به فكرش يك روشنائی
مخصوص بخشيده است . نقطه مقابل تحت الحنك ، اقتعاط است . مرحوم فيض
در اينجا روحی و تنی به دست آورده است ، پوستهای و هستهای به دست
آورده است ، میگويد در آن زمان مخالفين يعنی مشركين شعاری داشتند و آن
اين بود كه تحت الحنكها را از بالا میبستند و اگر كسی تحت الحنك را از
بالا میبست ، شعار آنها را پذيرفته بود و به قول امروزيها آرم آنها را
گرفته بود . اينكه دستور دادند كه شما تحت الحنك بياندازيد ، خود تحت
الحنك موضوعيت ندارد ، مخالفت با شعار مشركين موضوعيت دارد يعنی
مسلمان نبايد شعاری را كه مال ديگران است انتخاب بكند . اين ، تا وقتی
بود كه يك همچو مشركينی وجود داشت و يك چنين شعاری داشتند . ولی امروز
كه اصلا يك همچو مشركينی وجود ندارد و چنين شعاری هم در بين نيست ، ديگر
تحت الحنك انداختن كه فلسفهاش دهن كجی به آنها است ، لزومی ندارد ،
ديگر موضوعيت ندارد . حال مرحوم فيض كه اين حرف را زده است آيا حكم
اسلام را نسخ كرده است ؟ نه ، مقصود اين دستور را خوب درك كرده است ،
يعنی همان اجتهادی را كه به گفته اقبال پاكستانی قوه محركه اسلام
است ، خوب درك كرده ، اجتهادی را كه بوعلی گفته كه وجود مجتهد در تمام
زمانها لازم است خوب به دست آورده است ، هسته را از پوسته تشخيص داده
است .
مثال ديگر : اگر بپرسند كلاه شاپو حرام است يا نه ، كت و شلوار حرام
است يا نه ، میگوئيم اينها يك زمانی حرام بودهاند ولی فعلا حرام نيستند
برای اينكه زمانی بود كه كلاه شاپو مخصوص اجانب بود ، واقعا كلاه فرنگی
بود ، در هر جا اگر كسی اين كلاه را به سر میگذاشت ، معنايش اين بود كه
او مسيحی است ، كلاه شاپو به سر گذاشتن اين مفهوم را داشت . تا وقتی كه
اين كلاه شعار آنها بود ، هر مسلمانی كه آن را میپوشيد عمل حرامی انجام
داده بود ولی بعد اين كلاه در تمام دنيا معمول شد ، مردم از هر مذهب و هر
ملتی آن را پذيرفتند و آن شعار مخصوص را از دست داد و چون از شعار بودن
خارج شد ، امروز ديگر آن لباس معنیدار سابق نيست . لذا امروز پوشيدن آن
حرام نيست . پيغمبر جديدی هم لازم نيست بيايد ، حكم اسلام هم دو تا نشده
است .
به نظر من يكی از معجزات اسلام خاصيت اجتهاد است . معنای اجتهاد اين
نيست كه يك نفر بنشيند و يك حرفی را همينطور بزند . اسلام به جهاتی كه
اتفاقا بعضی از آنها را ذكر كردم ، خصوصياتی در ساختمان خود دارد كه بدون
اينكه با روح دستوراتش مخالفتی شده باشد ، خودش حركت و گردش میكند نه
اينكه ما بايد آن را به حركت در آوريم ، خودش يك قوانين متحرك و
ناثابتی دارد در عين اينكه قوانين ثابت و لايتغيری دارد ، ولی چون آن
قوانين متغير را وابسته كرده است به اين قوانين ثابت ، هيچوقت
هم اختيار از دست خودش خارج نمیشود . بزرگترين نعمتها تفقه در دين است
كه انسان بصيرت پيدا بكند .
نظرات شما عزیزان: